خاطراتی از افغانستان

  یاد آوری: سایت روزنامه ی مربوط به شاخه حزب وحدت آقای محقق خبری  را نشر کرده بود که در آن از برخورد دوگانه، قومی وتبعیض آمیز مسولان امنیتی دانشگاه پولیتخنیک کابل با دانشجویانخبر داده بود.از آن رو که هر هزاره ای که در دانشگاهها افغانستان درس خوانده باشد،خواهی نخواهیچنین واقعیت های را بارها تجربه کرده است، منهم به سهم خودم خاطره از صـدها خاطرات تلخم  را ابتدا  در فیسبوک نوشتم و نشر کردم، سپس با تنقیحی و دوباره اینجا نشر میکنم.

 پس ازاینکه در کانکور عمومی در دانشکده حقوق دانشگاه کابل پذیرفته شدم، روزی رفتم تا کارت را بگیرم که در آن  آن»راجستر نمبر»و نیز نمبر حاضری شاگرد ثبت میشود، تا بتوانم در کلاسهای درس شرکت کنم. اول سال بود، وقتی از دروازه ای ورودی دانشگاه کابل وارد شدم، نگهبان امنیتی دروازه گفت کارت دانشکده ای که در آن درس میخوانی نشان بدی چون بدون کارت ورود ممنوع است. گفتم، سال اول هستم، میروم تا کارت بگیرم. گفت اجازه نداریم کسی  بدون کارت داخل دانشگاه شود. بعد از جنجال زیاد افسر پشتون تبار ِ که آنطرف تر داشت ما را نگاه میکرد، پرسید چه خبر است؟ای بچه چرا ایقه جنجال میکند؟ نگهبان ماجرا را به او گفت؛ سپس او با عصبانیت تمام گفت : » بچیم ایقه دماغ مه خراب نکو، از پیشم دور شو، شما مردم خو (هزاره) پوهنتون ره نجس کدین ولا. » این سخن مثل گلوله از مغزم گذشت،در آن لحظه آرزو میکردم ای کاش کمی قدرت میداشتم تا به اینها می فهمانیدم کی نجس کیست!. در همین اثنا چند نفر دیگر که ظاهراً پشتون ویا تاجیک بودند، از دروازه دانشگاه وارد شدند.از کاغذ و اسنادی  که در دست داشتند فهمیدم که آنها هم مثل من  دانشجوی سال اول هستند، اما بدون اینکه هیچ  کارت و مدرکی نشان بدهند  و یا حتی مکثی کنند، از ما گذشتند؛ مامور هم هیچ از آنها نپرسید و نخواست. گفتم چرا از آنها کارت نمیخواهی؟ به نظر میامد چشمانش از حدقه بیرون میامد و با عصبانیت دیوانه وار رو به من گفت : «هی لوده مامور امنیتی اینجا کیست؟ به من مربوط است که از که کارت بخواهم یا نخواهم تو کیستی که از ما می پرسی؟ برو گمشو….. به خواندن ادامه دهید

فتوای ارتجاع

از آنحضرت (کارل ریموند پوپر) روایت شده است که فرمودند:  «مردم شایسته همان حکومتی هستند که دارند و یا در همان زمان بر آنها حکم می راند». فساد و ناکارآیی سیستم سیاسی و اداری در افغانستان بیشتر اوقات بطور انتراعی و مجرد از بستر اصلی آن یعنی فساد پروری و فساد پیشگی مردم  افغانستان تجریه و تحلیل میشود. اما به نظر من  در حقیقت حکومت فاسد و اختلاسگر را مردم فساد پرور و بی شعور به وجود میاورند نه اینکه خود حکومتها بطور اتوماتیک، جدا از بستر اجتماعی آن فاسد شوند. از خیر و برکات حکومت افغانستان بگذریم که اصلاح این نظام بدون اصلاح مردم که بر آنان حکومت میشوند ممکن نیست خبرهای درد آورد دیگر بگوش میرسد که سکوت در برابر آن پایان زندگی و آغاز شتافتن به سوی سیاهی و مرگ است. روز سوم عید رمضان کنسرت  شفیق مرید خواننده ای  جوان  و پر آوازه ای افغان در هرات، با فتوای یک «ملای کور» دیگر بنام ملا مجیب الرحمان و چند افراطی دیگر، با همکاری تام و تمام حکومت محلی هرات  لغو شد. از حکومت افغانستان نباید انتظار داشته باشیم  که دست در دست مردم شوند با افراط  و افراطگرایان  وارید مبارزه شود. زیرا حکومت فاسد در همکاری با همین اشخاص و نهادهای فاسد تر از خودش است که بقایش را تضمین میکند. از طرفی این حکومت تلاش میکند از هر رویکرد و شگردی برای مذاکره و فراخوانی طالبان به سهمگیری در قدرت، استفاده کند. طالبان ضلع دیگر از فساد،جهل و ارتجاع است که کارایی مفید برای  یک دولت  فاسد دارد. از این رو دولت  سعی دارد از مجراهای غیر رسمی مانع برگزاری کنسرت های موسیقی و دیگر فعالیت های هنری چون سینما، نقاشی و… شوند تا بتوانند دلی طالبان را نرم کند.
و اما طرف دیگر مسئله ما مردمیم، کسانی که این حلقه های فساد با دور آمدن کنارهم میخواهند برما حکومت کنند و از جان، مال و حقوق ما برای گسترش قلمرو سلطه ی فساد و ارتجاع بهره بگیرند. لغو و تعطیلی کنسرت شفیق مرید در هرات پدیده یا رخداد اتقاقی و تصادفی نیست. بلکه  خبر از برگشت ارتجاع و افراط طالبانی میدهد. نظامی که در آن از مردم بطور مطلق فاقد حق و حقوق مردمی بود، مردم فقط مکلفیت  های وضع شده  از سوی نظام ارتجاعی «امارت اسلامی» را بایستی بجا میاوردند. این صداها و فتواهای شیطانی نخستین بانگ های ارتجاع  و افراط هستند که قدرت و نفوذ خود را بین مردم اندازه میگرند. ظهور این پدیده ها در جامعه خبر از افول و زوال حقوق و آزادی های  ما میدهد که بطور نسبی در این چند سال پسین با زحمت و تلاش بسیار بدست آمده است.این رخداد  بیانگر واقعیتی است که اگر با آن برخوردی جدی نشود و به دهان این ملاها مرتجع کوبیده نشود در آینده نه چندان دور دامنگیر تمام آزادی ها ما خواهد شد و بار دیگر به دور همان نقطه خواهیم چرخید که دو و نیم صد سال چرخیدیم. نباید اجازبدهیم چنین موجوداتی سرنوشت فرهنگ،هنر و جامعه سیاست  یک کشور را بدست بگیرند.

نبی زوار و کاکوی شیرازی!

یاداشت:«ابن نوشته فقط یک خاطره است که امشب پس از قریب هفده، هیجده سال  بعد، با گوش دادن به همان  ترانه «کاکوی شیرازی»  ازفروزنده شیرازی خواننده قدیمی  زن ایرانی دوباره درذهـنـم زنده شد. گرچـنـد گذشته ها از دست رفـتـه است.مجـال و امـکان برگرداندن و یا دوباره به برگشتن به آن نیست. اما با دیدن بعضی چـیزهای بجـا مانـده از آن زمانها ویا شنیدن بعضی صداهای آشنایی آن دوران میتوان آنرا در پرتو خاطره های بازمانده از آنزمان باز آفرید و برای لحظه در آن ویا حد اقل به یاد آن زیست.»

شاید هفت یا هشت سال داشتم داشتم که  ترانه «کوکوی شیرازی»  باصدای فروزنده شیرازی یکی ازخواننده های قذیمی  زن ایرانی را  را از «تایب» ( ضبط صوت )یک همسایه می شنیدم. اولین باری بود که «تایب» را میدیدم.  غلام حسین زوارهمسایه وداماد کاکایم چند سال قبل از آن روز برای کار وزیارت به ایران رفته بود. غلام حسین پس از چـند ســال کار در ایران «زوار» شده بود.هرچند بیشتر ده پانزده سال بیشتر از آن وقت نمیگذزد اما بازهم آنزمان «زوار» شدن مثل حـج و یا کربلا رفتن به دلیل نبود وسایل ترانسپورتی، جنگ وراهزنی، رنج و مشقت بسیار داشت.حاجی، کربلایی و زوار از احترام مزید  نسبت به دیگران برخوردار بودند. زوارها آنقدر محترم بودند که امروز اگر کسی از دانشگاه هاروار دکترا هم بگیرد آنقدر قدر و عزت ندارد؛حاجی و کربلای که سرجایش. غلام حسین زوار همرای دیدار زوار وقتی  که از ایران آمد، ما همگی رفتیم تماشا که بنگریم چطور بزرگان قریه از غـلام حسین زوار و دیــدار زوار استقبـال میکـند. نزدیک غروب  یک روز خزانی بود که زوارها به قریه رسیدند.مردم همگی تا پنچصد متری خانه ها به استقبال زوارها رفتند و «سَرچَلی» کـردند و به خانه آوردند. آنزمانها ما همگی حسرت زوار شدن را  میخوردیم.آرزو داشتیم روزی ما هم زوار شویم و به برگردیم همگی اینطوری به استقبال ما بیایند.
و اما داستان تایپ! بزرگترین رهـآورد غلام حسین زوار از ایران  یک تایب 530 یکی از بـِرَند های معـروف کمپنی نشنال چاپانی همرای چند «فـِـتــَه»(کاست) از خواننده های قدیمی ایرانی بود. مجتواز یکی از کاست ها یکی از آلبومهای همین فروزنده شیرازی بود. غلام حسین زوار وقتی  تایپش را روشن می کرد همگی جمع می شدیم و به آن گوش میدادیم. نـبـی پسر کاکایم که آنزمانها تازه جوان شده بود، با شنیدن صدای این ترانه دست از هرکاری که داشت می کشید و می آمد با دقت به ترانه گوش میکرد. نبـی وقتی به این ترانه گوش میکرد، چهره اش بیشتر از آن محزون میشد که از روضه های روز عاشـورایی بعضــی از ملاها. آنروزها شیراز برای نـبی خیالی تر از پاریس امروز برای مینمود. چهار، پنج سال بعد نبی با همان خیال تن به راه غربت داد و به ایران رفت تا شیراز را بنگرد و زوار شود. اما زندگی در شیراز، تهران و مشهد نبی را از بیخ دیگرگون کرد. آن سرزمین خیـــالی برای نبی جهنم شد، دیری نگذشت که نبی بسیار دل شکسته  از ایران برگشت. نبی یکسال بعد از سقوط طالبان به افغانستان برگشت و مثل هزاران جوان دیگر به درس شروع کرد.نبی امسال سال چهارم و سال آخر لیسانس بیولوژی اش را در دانشگاه بلخ در شهر مزار شریف سپری میکند.

معجزه ای انسان بودن

_ وقتی به پایان راه میرسیم و یقین میکنیم که در حال سقوط به پرتگاه نیستی و مرگ هستیم ، طبیعتاً باید از هرچه هست باید دست بِشُوییم و یکراست به مصاف و استقبال مرگ برویم.فکر کنید در همین اثنا اگر کسی سبب شود که بطور ناگهانی همه چیز را دیگرگون کند؛ زندگی و امید را دوباره به ما برگرداند به آن کس چگونه و یا به فکر و حسی خواهیم دید؟ شاید او را به چشم یک «منجی» و بخشنده ی زندگی دوباره خواهیم دید. به آن واقعه یا رخداد که با واقع شدن آن ما دوباره زندگی مان را بدست آورده ایم چگونه فکر میکنیم؟ حتماً بعنوان یک «معجزه» و شاید بزرگترین «معجزه» در زندگی خویش فکر کنیم زیرا «جانِ دوباره دادن» بزرگترین معجزه است. آیا تاهنوز به چنین انسانی که او را به عنوان یک نجات بخش در زندگی تان تجربه کرده باشید و شاهد کردارِ معجزه گونه اش بوده باشید برخورد کرده اید؟ نمیدانم شما با من موافق هستید یا نه؛ اما شاید صدها نفر از معتادان که درزیرِ پلِ سوخته و دیگر ویرانه های کابل لحظه های احتضار مرگ و مردن را سپری میکردند بسیار از ما به طعنه از آنها بنام های عجیب و غریبی یاد میکردیم، امروز با من موافق باشند که «لیلا حیدری» منجی و بخشاینده زندگی دوباره به آنها است و کار لیلا حیدری بزرگترین معجزه یعنی جان و زندگی دوباره دادن به آنها است. در شرایط که دولت بعنوان بزرگترین و با صلاحیت ترین نهاد ِ محافظ و پاسدارنده ای رفاه، سلامت و امنیتِ مردم یک کشور، از تداوی و رسیدگی به آنها شانه خالی میکند واظهار عجز میکند ؛ از طرفی در کشور و در بین مردمی که با قتل، سنگسار، به گلوله بستن، قطع گوش و بینی و دهها نوعی دیگر از خشونت علیه زنان شهرت جهانی یافته است؛ پا گذاشتن یک زن برای نجاتِ مفلوک ترین طیف یک جامعه ی فقیر، جنگ و جهل زده ، که همه آنها را از یاد و زندگی شان بیرون رانده و فراموش کرده اند، پدیده ای کمتر از یک معجزه نیست. اگر معجزات بروز رفتارها و رخداد های مافوق طبیعی از کسی باشد، پس معجزه گر نیز باید انسانی با ویژگی متفاوت و متمایز از دیگران وجود داشته باشد. اما آیا وجه یا وجوه متمایز لیلا از دیگران چیست؟ به خواندن ادامه دهید

نوشداروهای پس از مرگ.

ــــ من عبدالخالق هزاره را از نزدیک نمی شناسم، عبدالخالق هزاره  فعلاً دبیرکل حزب «هزاره دموکراتیک پارتی»  در پاکستان است، او بعد شهادت پر رمز و راز حسینعلی یوسفی به این سمت انتخاب شد. این عکس را از صفحه فیسبوک یکی از دوستان برداشتم، دهها نفر راجع به این عکس و اینکه خالق هزاره مسیحی است، از مسیحی ها امتیاز دریافت میکند،او یک مبلغ مسیحی بین مردمش است و اتهام  های بسیار از این دست. با شناخت غیر رسمی که من از او دارم، زحمات و نقش او در یکی از پرمخاطره ترین زمانها برای  هزارهای پاکستان را نمیتوان  نادیده انگاشت. هزاره ای جدید میلادی با کشتار هدفمند و زنجیره ای  هزاره های پاکستان آغاز شد. جان بسیار از مردم  عادی، صاحب منصبان نظامی و کارمندان دولتی، برزگان قومی و فعالان سیاسی و اجتماعی هزاره های کویته را گرفت، برستانهای  هزاره های  کویته  است از قربانیان این کشتار هدفمند. عبدالحالق هزاره  اما در این برهه ای پر از خطر  که سایه ی مرگ بر سر هر انسان هزاره در پاکستان خیمه زده، مسئولیت رهبری و دفاع از حقوق این مردم را بدوش گرفته است و جانش را برای حیات و بقای این مردم به بازی گذاشته است.او نقش مهمی را در فراخوانی و اطلاع رسانی  تظاهرات جهانی هزاره ها علیه این کشتار هدفمند، داشته است. به هر در و دیواری کوبیده است تا راهی بیرون رفت از این وضعیت اضطرار را دریابد.امنیت نسبی هزاره ها کویته بعد از تظاهرات های اعتراضی هزاره ها در فراسوی جهان، از مهمترین دست آورد های آن است.
عبدالخالق و همکارانش اما تا تنها با چالش دشمنی  دستهای نا پیدا و مرموز بیرونی روبرو نیست  بلکه بزرگترین چالش فراروی آنها، هماره دشمنی ها، امتیاز طلبی و برتری خواهی آخندهای کویته است که از درباره ولایت فقیه فرمان میگیرند و طیفی وسیعی از مردم را بدنبال خویش میکشانند. تبلیغات، مسموم کننده، پخش و نشر مطالب، عکسها و تصاویر از این دست نیز  منشاء از همین برتری خواهی و امتیاز طلبی آخند به نفع ولایت فقیه سرچشمه میگیرد. به خواندن ادامه دهید

در معبرگمشدگان

 

کاش نمیامدیم؛ اگر میامدیم با خواست خودمان میامدیم!
من امشب خیلی افسرده ام، از کسی گله دارم؛ راستش هم  نه گلایه نیست زیرا او شاید خود هم نمیدانست و نداند که چرا چنین میکند؟.. زیرا وقتی مرا به اینجا فرستاد هرگز از من نپرسید؛ که کجا میری؟ چرا میری؟فقط مرا فرستاد اینجا!! و من اما نمیدانم اینجا کجاست؟ من گمشده ام؛ سرگردان و پریشان به هرسو و سرکی سر میکشم ره به جایی نمیبرم.کسانی که اینجا دور برم هستند همه غریبه اند.آنها تنها با من غریبه نیستند بلکه همه برای همدیگر غریبه ای. اینجا معبر بیگانگان و گمشدگان  است. گمشدگانی  که سری تقدیر و یا اتفاق  چند وقتی را آنها در این معبر گردهم آورده است. هیچکسی همرای کسی نیست. هیچکسی نمیداند که؛ که به کجا و برای چه میرود. من هرگز ندانستم و شاید هم نخواهم دانست که  چرا اینجایم مسافران این معبر آنها هرگز نمیداند و شاید هم نخواهند دانست که چرا اینجایند. از این رو که بیگانه اند، گم شده اند، خیلی آشفته و خشمگین هستند، آنها حتی نمیداند چه میخواهند و گاهی بخاطر همین خواستهای موهوم بجان هم میافتند و جان های زیادی را میگرند. من نمیدانم چرا؟آنها که سعی که در ماندن دارند برای چی میخواهند بمانند؟ و آنها که از اینجا میروند و یافرستاده می شوند به کجا میروند و یا فرستاده میشوند؟ این دردناک بود برای همه گی؛ اما درد ناکتر از آن که ما همگی با خودمان بیگانه بودیم، هیچ یک از جمع ما نمیدانست که  همین «هست خود» که است و چه است ؟

دانشچویان مهاجر و نسل جوان و باور های قبیلوی و سنتی

 

دو سه روز پیش این تصویر مونتاژ شده جناب رئیس جمهور را که بروی صفحه ی فیسبوکی «انجمن جوانان پنچشیر و …» آپلود شده بود به صفحه خود لنیک میدادم؛ ذهنم به این مصروف بود که آیا مونتاژ این تصویر هتک حرمت به کارگران و زحمتکشان بیچاره و دربدر افغانستان نیست؟ اما امروز چاشت وقتی دو سه روز پیش این تصویر مونتاژ شده جناب رئیس جمهور را که بروی صفحه ی فیسبوکی «انجمن جوانان پنچشیر و …» آپلود شده بود به صفحه خود لنیک میدادم؛ ذهنم به این مصروف بود که آیا مونتاژ این تصویر هتک حرمت به کارگران و زحمتکشان بیچاره و دربدر افغانستان نیست؟ اما امروز چاشت وقتی بر سر میز غذا رفتم چند تا از دوستان افغانی «کرزی تبار» با لحن مودبانه (!!!)و معمولِ تازه به دوران رسیده ها از من پرسیدند که:«تصویر را تو به فیسبوک انداخته ای» من بلا درنگ پاسخ دادم :«نه لینک کرده ام.» دهها زبان اعتراض و نصیحت های عجیب و غریب بسوی من دراز شد که؛« دانشجویان هندی، فلان و فلان بر ما خندیده… کرزی هرچه باشد شخصیت ملی است و از تو کلانتر است و این توهین و بی احترامی به کرزی، توهین به افغانستان و افغانها است و کارت اصلن درست نیست… و بسیار از این نوع نصایح سخیف ». شاید اگر میانجیگیری بعضی ها نبود، منطق نخستین و غیرت افغانیگی چند تایی از ما بجوش میامد. اکثر ما ها دانشجویان سال آخر لیسانس علوم سیاسی، تجارت و اقتصاد هستیم. چیزی که مرا به فکر فرو برد و تا هنوز ذهنم بدان مصروف است، اینکه مطالعه و فراگیری علوم مدرن برای ما از چه چه مقصد و غایتی برخوردار است؟ با این پاردایم و پیش فرض های برگرفته از باورهای قبیلوی و ستنی؛ ما آزادی و بخصوص آزادی بیان را چگونه تفسیر و تعبیر میکنیم؟ حقیقت و انسانیت چه معنا و مفهومی برای ما دارد…؟ مهمتر از همه؛ آنچه که من از هند درک کرده ام، نظام سیاسی، تکنوژی اطلاعاتی و رسانه ها در هند پیشرفت چشمگیری داشته است.بطور به خواندن ادامه دهید

سرزمین من..

این جا نورک است، زادگاه من ! دهکده کوچکی در جنوب غرب  قریه ی« رباط» از توابع دایزنگی قدیم و اکنون بخش از ولسوالی میرامور ولایت دایکندی. رباط  با تابستان معتدل و زیبا، اما زمستان سرد و دوزخی ،دارای جمعیت نزدیک به بیست هزار نفر در مرز بین بامیان و دایکندی واقع است.

نورک؛اما جایی که «کوه و  برزنش» برایم یادآور مهر و خاطره است،نزدیک به نوزده سال  نخست زندگیم اینجا سپری شده و هفت،هشت سال از این مدت را چوپانی و کارگری کرده ام. موقعیت کوهستانی، زندگی روستائی و محدویت دسترسی به ابتدائی ترین نیازهای زندگی چون؛  خدمات صحی ، آموزش پرورش، راه های مواصلاتی و… زندگی ساکنان مردمان این دهکده را باچالش فراوانی روبرو میکند. بخصوص در فصل های سرد سال که به هرلحاظ خطرآفرین است و مشکلاتی فراوانی را فرا روی ساکنان محروم  آن میگذارد.- دردمندانه  اما این واقعیتی است که قریب به  اکثریت مطلق  ساکنان هزاره جات از آن رنج می برد-.یا همه ای اینها، جدیت،سخت کوشی، اراده و امید به زندگی بهترِ ساکنان این دهکده، این همه موانع نتوانسته است آنها را مغلوب و مقهور کند.مردان برای تامین ابتدایی ترین نیازهای خانه و معیشت شان  روزها راه طی میکند تا به بازارک های محلی برسند.همه روزه  بچه ها و دختران ساعت ها باپای پیاده،کفش های پاره و لباس های کهنه با تحمل گرماو سرمایی سوزاننده، به مکتب میروند.تا در دراز مدت همگام با دیگران در همه امور زندگی سهم بگیرند.در جریان سال آنها برعلاوه رسیدگی به درسهایشان بایستی در بسیار از کارهای سخت و دشوار با پدران و مادرانشان سهم بگیرند، تا در نهایت سال بتوانند بضاعتی برای به بهار رسانیدن جانِ شان از سرما و برفهای زمستان ، ذخیره کنند.این دهکده  ای ده ،پانزده خانواده ای  اکنون دهها شاگرد دختر و پسر در سطح  دانشگاه،لیسه،متوسطه و ابتدائی دارد، که در مقیاس باه دهکده های اطرافش ازموقعیت بسیار بالایی برخوردار است.طبیعت سرد،خشن و بازدارنده ای  آن اما هرگز نتوانسته است، روح لطیف انسانی، چون راستی،صداقت،سادگی،مهربانی،شادی و مهمان نوازی  را از حیات ساکنان آن برگیرد. مردمان،ساده،صادق و مهربان آن هماره باریم دوست داشتنی و فراموش ناشدنی است.

لذت کشتن در جنون افراطیت

کشتار هدفمند هزاره ها

_ماه ها قبل وقتی فیلم های عامه پسند هالیودی راجع به «خون آشامان» را دیدم چیزی  در ذهنم تداعی کرد این بود که «خون آشامان» مازاد حیات انسان اند و از فقدان چیزی بزرگی رنج می برند؛ و آن نبود روح در زندگی  آنها است. یعنی همان چیزی که در واقع به زندگی انسانها معنا و ارزش داده است.فقدان روح در زندگی به مثابهی جوهر حیات، زندگی خون آشامان  را بطور ناخواسته در ورطه سرشت نهلیستی افکنده است؛ اما آنها از نوشیدن خون آنسان لذت نمی برند که مجبورند خون بیاشامند. اگر روزی انسانها به سراغ آنها نروند آنها بر حسب غریز مجبور اند اند برای به سررسانیدن حیات بی روح شان سراغ انسانها را  بگیرند و از انسانها خون  بگیرند و بیاشامند.اما آن خون آشامان که من در فیلم های هالیودی دیدم بازتاب تخیل انسان بود.دیروز،  اما وقتی عکسهای  از دهها اجساد در خاک و خون طپیده ای زائران مردم کویته را دیدم، که از سر تا پا با گلوله سوراخ سوراخ شده بودند. دوباره یاد آن خون آشامان در ذهنم زنده شد.
_هرچند بسیاری بدون تأمل بر خود پدیده سعی میکنند علل و عوامل چنین رفتار های را در اطراف آن پیدا کنند و از این مسیر این پدیده ها را تفسیر و توجیه کنند.هرچند این تلاش ها ممکن است به نتایج ارزشمند برای درک و شناخت این رفتار نایل آیند اما به یقین به اصل واقعیت پی نخواهند برد.فقط تأمل و مداقه بر اصل واقعه است که ما را در رسیدن به عمق پدیده،درک و شناخت درست عاملان آن یاری میرساند.
_عاملان چنین وقایع- که اکنون جزء زندگی روزمرۀ ما شده است- وهابیون لشکر جنگوی،طالبان،القاعده و یا هرگروه دیگر با نام و نشان جداگانه  که از این سنخ هستند.اینها نیز مانند خون آشامان در فقدان« روح» به سرمی برند.بنا بر این همه چیز در زندگی اینها فاقد ارزش و معنا است.وزندگی دیگران را نیز فاقد ارزش و معنا میدانند.به این تفاوت که، فقدان روح در زندگی خون آشامان جزء سرشت ذاتی آنانند؛ اما در مورود اینها روح و یا آن چیزهای که زندگی را ارزشمند و معنا دار میسازد، توسط یک نیروی متافزیکی بنام دین ربوده شده است، و این ها را به یک افراطیتِ در حدید شدیدتر از جنون مبتلا ساخته است؛ که  نه از مرگ خود بیم دارند و نه از کشتن دیگران ترس. از آنجاییکه اینها به یک نیروی ماورای و متافزیکی وابسته است. از این عمل بیشترین لذت را می برند. در واقعیت این   نابودن کردن ِ خود دیگران شاید اوج لذت  و تنها ارزش در حیات اینها باشد. در این مورود هم اگر ما در پی نابودی  و برداشتن اینها از عرصه زندگی خویش گامی بر نداریم بدون تردید اینها سراغ تک تک ما را خواهد گرفت تا هرچه سریعتر به اوج لذت شان  نایل آیند و به آن نیروی ماورایی  شان ملحق شوند.

صلح مصلوب و دولتمردان معیوب

کشتن به منظور کشتن.....

قتل عام های طالبان در  در بامیان،مزار و  سایر جاهای افغانستان، ویرانی تندیس های بودا در بامیان و در هم کوبیدن دوقلو هایی تجارت جهانی و به خاک و خون کشانیدن بیش از سه هزار انسان آن هم در قلب تمدن معاصرجهان،  چهره واقعی طالبان و منطق طالبانی  را برای جهانیان  به نمایش گذاشت. منطق که کمترین ناهمخوانی،دیگر باشی و دیگر اندیشی، حتی از یک شی بی جان و  روح را بر نمی تابد.و یکسره با کشتن و ویرانگری تبلور میابد.همانطوری که طمع بی پایان گرگهای وحشی به دریدن،ملموس ترین  وجه تمایز و تفکیک نوعی گرگ از سایر درندگان و ارایه کننده نوعی شناخت از آن است؛ در حقیقت  کشتن و در هم کوبیدن نیزگویا ترین زبان برای درک و فهم ِ منطق و شناخت رفتار طالبانی است. طمع بی پایان  اینها به نیست و نابودکردن در حقیفت جوهر هستی انسان طالبی و جامعه ای طالبانی است که از سایر گروه های رادیکال اسلامگرا آنرا متمایز میسازد. در صلح و آشتی زیستن باطالبان و جامعه ای طالبانی  بطور گریز ناپذیرمستلزم پذیرفتن منطق کشتن و نابودن کردن است.صلح اما محصول منطق کثرت نگر و دیگرپذیر است و نخستین لازمه ای صلح پایان گذاشتن به کشتار و خشونت است.ازاینجا است که صلح، مرگ و پایان برای منطق طالبانی پنداشته می شود و تضاد و مخالفت  با آشتی و صلح به مثابه جزء لاینفک و گریز ناپذیر هستی آنا تبدیل میگردد. و صلح،آشتی،مدارا و دیگر پذیری نخستین  قربانیان ِ نظام و جامعه  ای طالبانی است به خواندن ادامه دهید